تا سه، چهار سال پيش يك شكستخورده به حساب ميآمدم. يك شكست خوردهي قهار. در كمتر موردي بود كه موفقيتهاي پيدرپي داشته باشم. بااينكه يكجور اعتياد به خواندن كتاب و شركت در دورههاي موفقيت داشتم ولي هميشه تعداد شكستهايم بيشتر از موفقيتهايم بود.
هر بار كه به يكي از اهدافم ميرسيدم به خودم افتخار ميكردم و يك ماه بعد دوباره يك ناكامي. با درآمدي كه بهزور فقط به كرايه ماشين و ناهارم ميرسيد. (گاهي وقتها به دليل شركت در دورهها حتي به پول ناهار هم نميرسيد.) هميشه در حال غر زدن بودم. به اين نتيجه رسيده بودم كه خداي بزرگ و مهربان من را دوست ندارد و كاريش نميتوان كرد.
اوضاع هر روز داشت بدتر ميشد. هم اوضاع مالي و هم اوضاع درسي در دانشگاه؛ درسي كه اصلاً به آن علاقهاي نداشتم. هرروز بااحساسي بدتر از ديروز به دانشگاه و سركار ميرفتم. بدترين موضوع اينكه هنوز خدمت سربازي را هم پيش رو داشتم. هر جوري حساب ميكردم قرار بود در بهترين حالت يك زندگي متوسط رو به پايين داشته باشم.
منبع : https://parvaresheafkar.com/
- یکشنبه ۰۳ اسفند ۹۹ | ۰۰:۵۹ ۳۱ بازديد
- ۰ نظر